سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










  لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.


 از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد.........
 
ادامه مطلب...
 
 

ادامه مطلب


 

 هنوز هم بعد از این همه سال، چهره*ی ویلان را از یاد نمی*برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می*کنم، به یاد ویلان می*افتم


 ....

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه*ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می*گرفت و جیبش پر می*شد، شروع می*کرد به حرف زدن
 
ادامه مطلب...
 

ادامه مطلب


 دختر و پسری با سرعت ۱۲۰ کیلومتر سوار بر موتور 

                                                             دختر : یواشتر من میترسم .
 پسر : نه خوش میگذره .
 دختر : نه نمی گذره . خواهش میکنم خیلی وحشتناکه .
 پسر : پس بگو دوستم داری !
 دختر : باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آرومتر .
 پسر : حالا محکم بغلم کن . (دختر بغلش کرد.)
 پسر : میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت ؟ اذیتم میکنه .
 روزنامه های روز بعد :
 موتور سیکلتی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اصابت کرد .
 موتور ۲ نفر سر نشین داشت اما فقظ ۱ نفر نجات یافت .
 حقیقت این بود که اول سر پایینی پسری که سوار موتور بود متوجه شد ترمز بریده
 اما نخواست دختر بفهمد در عوض خواست که یک بار دیگر بشنود دوستش دارد .


 پرسشی از خیام و پاسخ وی



روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!


خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
 آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

 خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
 __________________
 


 در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی*دانست که چرا او 


تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه*المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی*آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او 

دوری می*جستند و مردم از او کناره*گیری می*کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که 

کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت 

پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می*دید دچار نوعی ناراحتی 

روحی شد که می*توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می*گریختند او هم 

طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می*نمود و مردم را از خود دور می*کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها 

خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند..... 

یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او 

از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه*ای رخ 

داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس 

انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه*ای با هم 

سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. 

او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می*کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می*دید، شدت 

علاقه وی را به خویش درمی*یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه*ای به 

منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را 

به دختر او بخشیده بود.
 
 


  آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.

 کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
 بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
 کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
 بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
 ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
 کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
 
ادامه مطلب...
 
 
 

ادامه مطلب


  از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می گذشت.


 فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟

 خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

 او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

 باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
 
ادامه مطلب...
 
 
 

ادامه مطلب


 در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.


 از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…

 اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

 پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

 نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …

 به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

 چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

 و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…

 چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟

 آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…

 آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…

 می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

 کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

 یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

 دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

 و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!

 ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

 مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

 پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…

 یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

 از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
 
 
 
?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br